-آقا مهدی! چی شد مادر این قولی که به من دادی؟
نگاه آقا مهدی به صفحه تلویزیون بود و گوشش به گوینده خبر که آخرین اطلاعات عملیات جدید رزمندهها در منطقه را اعلام میکرد. صدای مادر او را به خود آورد. سر برگرداند.
مادر روی سجاده نشسته بود و با چرخش مهرههای تسبیح، لبانش میجنبید.
نگاه آقا مهدی که به چشمهای او گره خورد، گفت: دلم آروم نمیگیره. هرکاری میتونی بکن مادر!
و شانههایش بیصدا لرزید.
از روزی که خبر شهادت رضا را برایش آوردند، اما جنازهاش را نه، حال و روز مادر همین بود.
پدر هم وضع بهتری نداشت. خودش را کنترل میکرد که جلوی مادر حرفی نزند، اما صدای گریهاش وقت نماز صبح شنیده میشد.
مادر از مهدی قول گرفته بود پیکر رضا را برایش بیاورد تا دلش آرام بگیرد.
مهدی خیلی دلش میخواست به قولی که داده بود عمل کند. اما بعد از عملیات رمضان، همان عملیاتی که رضا در آن شهید شده بود، عراقیها جلو کشیده و شلمچه را گرفته بودند.
تازه فقط رضا که نبود! بچههای زیادی آنجا مانده بودند و امکان برگرداندن جنازهشان وجود نداشت.
یاد شب عملیات افتاد؛ همانشب که از زمین و آسمان آتش میبارید. بچههای گردان را میدید که یکییکی به زمین میافتادند و پرپر میشدند. چهره تکتک آنها را خوب به خاطر میآورد. نگاه و لبخند آخرشان توی ذهن آقامهدی ماندگار شده بود.
یاد لحظهای افتاد که بین برداشتن پیکر رضا و یک شهید دیگر مردد مانده بود که چه کند؟
آخر سر هم شهید روی دوشش اگرچه جوان بود و رعنا مثل رضا، اما رضا نبود.
باید کاری میکرد. باید هرطور شده راهی پیدا میکرد تا بیتابی مادر تمام شود. تنها راه چاره همان بود که دیروز به ذهنش رسیده بود؛ اینکه مادر را همراه خود به منطقه ببرد تا همهچیز را ببیند و کوتاه بیاید.
کار سختی بود. گرفتن مجوز از فرماندهی برای بردن مادر، آن هم به منطقهای که زیر آتش شدید دشمن بود.
فرمانده از شنیدن درخواست او تعجب کرد. این اولینباری بود که کسی اجازه چنینکاری را از او میخواست. مخالفت کرد.
اما مهدی کوتاه نیامد و برگه مأموریت را گرفت.
هوا خیلی گرم بود و خورشید شلمچه را محکم بغل گرفته بود. پشت خاکریز بچهها یک جاده خاکی بود و جلوتر هم یک جاده آسفالته. عراقیها خیلی جلو کشیده بودند و جاده آسفالته امنیت نداشت.
نیروهای خودی برای رفت و آمد از همان جاده خاکی استفاده میکردند، آن هم با کلی دقت تا از تیررس نیروهای دشمن در امان باشند.
مادر که تا آنروز جبهه را فقط از پشت شیشه تلویزیون تماشا کرده بود، حالا درست جایی ایستاده بود که چندوقت پیش از همانجا عملیات رمضان شروع شده بود.
مبهوت مانده بود و اطراف را نگاه میکرد. تشنه بود و دلش یک جرعه آب میخواست، اما ذخیره آب نیروها تمام شده بود و معلوم نبود تانکر بعدی کی میرسد؟
آن هم با دید کاملی که عراقیها نسبت به منطقه داشتند و هیچ رفت و آمدی از نظرشان دور نمیماند.
- اگه از اینطرف خاکریز بریم، گرد و خاک میشه و عراقیها مشکوک میشن.
صدای آقامهدی بود که رشته افکار مادر را پاره کرد.
-باید از جاده آسفالته بریم. خیلی مراقب باشین. دولا راه برین.
خانواده مهدی میرزایی به خط یک دنبال هم راه افتادند. گرما بیداد میکرد. مادر اشک میریخت. به خاکریز که رسیدند، مهدی گفت:
-از این خاکریز که بالا برین، آنطرف بین ما و عراقیها، پیکر شهدا مونده. موقعیت رو میبینید؟
صدای چند گلوله پشتسرهم آمد. پوکه فشنگها اطراف آنها روی خاکریز میریخت. مهدی نگران حال مادر بود. اما او فقط چشم دوخته بود به روبهرو و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد.
کمکم شدت رگبار عراقیها بیشتر شد. چارهای نبود، باید برمیگشتند.
مهدی گوشه چادر مادر را گرفت و به سر و صورتش مالید. بعد دستش را بوسید و روی سرش گذاشت - دیدی عزیز دلم!؟ رضای تو اونجا تنها نیست. فقط دعا کن. دعا کن منم مثل رضا برم.
هقهق گریه مهدی بلند شد.
خانواده میرزایی برگشتند. هیچکس چیزی نمیگفت. به نیروهای خودی که رسیدند، مادر آرام روی زمین نشست.
شاید ضعف کرده، یا دیدن موقعیتی که رضا در آن قرار داشت، حالش را منقلب کرده بود.
مهدی که جلو رفت و شانههای لرزان او را گرفت، مادر برگشت و نگاه اشکآلودش را به چشمهای نگران او دوخت و لابلای هقهق گریه گفت:
-ببخش مادر! منو ببخش که اینقدر پافشاری کردم که جنازه برادرت رو بیاری. بچههای مردم اینجا زیر این گرما و آتیش عراقیها تشنه میجنگند، اونوقت من مدام نق میزدم که...
آقامهدی مادر را محکم در آغوش گرفت و سر بر شانههای محکم او گذاشت و گریست.
********
دیگر کسی نشنید که مادر حرفی از جنازه پسرش بزند. دیگر حتی از گریههای همیشگی او پای سجاده هم خبری نبود. حالا او سنگ صبور مادرهایی شده بود که هرازگاهی توی محله، حجله شهادت پسرانشان برپا بود. حتی وقتی جنازه بیسر مهدی را برایش آوردند، اشکی نریخت. همسایهها شنیدند که میگفت:
- مهدی من به آرزوش رسید.
براساس خاطرات خانواده شهید مهدی میرزایی- برگرفته از کتاب: گناه و گلوله، نوشته عباس فیاض، نشر ستارهها، چاپ دوم ۱۳۸۶
تنظیم «زهره اکبرآبادی»، مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیشابور
نظر شما